چقدر دنیا عجیبه!
یه روز با یكی آشنا میشی،یه جورایی حضورش رو قبول میكنی!
بهش اعتماد میكنی،بهش دل میبندی!
باهاش میخندی،باهاش اشك میریزی!
بهش میگی دوستت دارم،بهت میگه دوستت دارم!
شبا با یادش میخوابی،روزا با فكرش زندگی میكنی!
خودشو یه جوری تو دلت جا میكنه كه فكر میكنی بهتر از اون هیچوقت
نبوده!
امید زندگیت میشه،نه؛خود زندگیت میشه!
حس میكنی بدون اون هیچ فردایی نداری،میخوای كه باهم آیندتون رو
بسازید!
جلوی همه ازش دفاع میكنی،میگی این بهترینه!
هیچكس جرأت نداره بهش چیزی بگه،چون تمام قلبت رو تسخیر كرده
و چشمات رو،رو همه چیز میبندی!
بهت میگه تو بهترینی،واست هركاری میكنم كه چشمات دیگه هیچكس
رو نبینه!
اون دیگه سلطان قلبته،حالا دیگه باورش میكنی!
حتی دروغاشم،توجیه میكنی،میگی اون فقط مال منه،پس میتونه
هركاری دوست داره باهام بكنه!
جرأت پیدا میكنی بهش بگی عاشقتم و باهات می مونم!
اما یه دفعه . . .
ورق برمی گرده،اون فرشته ی محبوب قلبت،یهو جا
میزنه!
هر چیزی رو بهونه میكنه واسه این كه بذاره بره!
تعجب میكنی،تمام حرفاشو برای خودتو تكرار میكنی!
تمام اس ام اس هاشو میخونی،چندبار و چندبار...
اما به هیچ نتیجه ای نمیرسی؟!
دنبال یه اشتباه میگردی كه شاید بخاطر اون خودت رو سرزنش كنی!
اما...
هرچی فكرمیكنی،میبینی با دروغاش داره آزارت میده!
هنوزم دوستش داری،برای همینم نمیخوای تصویری كه ازش تو
ذهنت ساختی نابود بشه!
تصمیم میگیری تمومش كنی!
میخوای واسه آخرین بار صداشو بشنوی،واسه خداحافظی!
گوشیش زنگ میخوره اما دیگه كسی جواب تلفنت رو نمیده!
كسی كه میگفت فقط با صدای تو آروم میشم،كسی كه ساعت ها منتظر
شنیدن صدات بود!
حالا دیگه حتی نمیخواد صداتو بشنوه!
آخه چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
آره؛تموم شد!
اون داره میره و تو می مونی با هزارتا سوال بی جواب . . .
كاش فقط جواب این سؤال رو نه به این دل خسته،واسه خودت میگفتی!
واژه دوستت دارم از نظر تو چه معنی میتونه داشته باشه!؟؟؟
اشكهای به پهنای صورتت دیگه خشك شده!
چشمات نمیخوان اشكی بریزن!
دیگه هیچ حسی به این داستان نداری،حتی ناراحتم نیستی!
نه میتونی دعاكنی،نه نفرین!
چون مطمئنی سهم تو از زندگی خوشبخت شدن و سهم اون تا آخر عمر
پشیمونی!
چیزی برای اعتراض به بدیهاش نمیگی،چون خاطره های خوبی
باهاش داری!
حالا فقط میتونی بهش بگی :
برو خدا به همراهت . . . .